هیـــــــــــــــــــــس...!
مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان، آب نبات قیچی را می مکید ادامه داد :
آره مادر ، ُنه ساله بودم که شوهرم دادند...
از مکتب که اومدم ، دیدم خونه مون شلوغه...
مامانِه خدابیامرزم همون تو هشتی دو تا وشگون ریز از لپ هام گرفت تا گل بندازه...
تا اومدم گریه کنم گفت : هیــــــــــس، خواستگار آمده...
خواستگار ، حاج احمد آقا ، خدا بیامرز چهل و دو سالش بود و من ُنه سالم...
گفتم: من...من از این آقا می ترسم ، دو سال از بابام بزرگتره...
گفتند: هیـــــس! شکون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو کار نه بیاره!!!!
آهی کشید...حسرت های گذشته را با طعم آب نبات قیچی فرو داد و گفت:
کجا بودم مادر؟؟؟ آهان!
جونم واست بگه ، اون زمون ها که مثل الان عروسک نبود...
بازی ما یه قل دو قل بود و پسرهام الک دو لک و هفت سنگ...
سنگ های یه قل دو قل که از نونوایی حاج ابراهیم آورده بودم رو ریختند تو باغچه و گفتند:
تو دیگه داری شوهر می کنی ، زشته این بازی ها! گفتم: آخه....!
گفتند: هیـــــس! آدم رو حرف بزرگترش که حرف نمی زنه!
بعد از عقد ، حاجی خدا بیامرز ، به شوخی منو بغل کرد و نشوند رو طاقچه...
همه خندیدند ولی من ، ننه خجالت کشیدم...
به مادرم می گفتم : مامان من اینو دوست ندارم...
مامانم خدا بیامرز ، گفت: هیــــس! دوست داشتن چیه؟؟ عادت میکنی!!
بعد هم مامانت بدنیا اومد ، با خاله هات و دایی خدابیامرزت...
بیست و خرده ایم بود که حاجی مـــــرد...
یعنی میدونی مادر ، تا اومدم عاشقش بشم ، افتاد و مرد...
نه شاه عبدالعظیم با هم رفتیم و نه یه خراسون...
یعنی اون می رفت ، می گفتم: آقا منو نمی بری؟؟می گفت هیــــــس!
قباحت داره زن هی بره بیرون!!
می دونی ننه ، عین یه غنچه بودم که گل نشده...
گذاشتنش لای کتاب روزگار و خشکوندنش...
مادر بزرگ، اشکش رو با گوشه چارقدش پاک کرد و گفت :
آخ دلم می خواست عاشقی کنم ولی نشد ننه...
اونقده دلم می خواست یه دمپختک را لب رودخونه بخوریم ، نشد...
دلم پر می کشید که حاجی بگه دوست دارم، ولی نگفت...
حسرت به دلم موند که روم به دیوار ، بگه عاشقتم ولی نشد که بگه...
گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود ، زیر چادر چند تا بشکن می زدم...
آی می چسبید...آی می چسبید...!!
دلم لک زده بود واسه یک یه قل دو قل و نون بیار کباب ببر...
ولی دست های حاجی قد همه هیکل من بود...
اگه میزد حکما باید دو روز می خوابیدم...!
یکبار گفتم ، آقا میشه فرش بندازیم رو پشت بوم شام بخوریم؟؟
گفت: هیــــس! دیگه چی با این عهد و عیال ، همینمون مونده که انگشت نما شم!!
مادر بزرگ به یه جایی اون دور دورا خیره شد و گفت :
می دونی ننه ، بچه گی نکردم...جوونی هم نکردم...یهو پیر شدم ، پیر...
پاشو دراز کرد و گفت: آخ ننه ، پاهام خشک شده...هر چی بود که تموم شد...
آخیش خدا عمرت بده ننه چقدر دوست داشتم...
کسی حرفمو گوش بده و نگه هیــــــــــس...
.....................................................................
به چشمهای تارش نگاه کردم ، حسرت ها را ورق زدم و رسیدم به کودکی اش...
هشتی ، وشگون ، یه قل دوقل ، عاشقی و...
گفتم: مادر جون حالا بشکن بزن ، بذار خالی شی...
با دستای لرزونش دستمو گرفت گفت :
حالا دیگه مادر؟! حالا که دستام دیگه جون ندارن؟؟
انگشتای خشک شده اش رو بهم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتند...:(
خنده تلخی کرد و گفت : آره مادر جون ، اینقدر به همه هیس نگید...
بذار حرف بزنن ، بذار زندگی کنن...
آره مادر هیس نگو ، باشـــه؟؟؟؟
خدا از "هیــــــــــس" خوشش نمی یاد...
[ بازدید : 428 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]